نگاه گذرابه روند تحول ملت دراروپا
دکتر نجیب الله مسیر دکتر نجیب الله مسیر

فهم تار یخی ملت دراند یشه های سیا سی معاصر پیرامون ملت :

صلح وآرامش شرط اساسی برای زیست باهمی است، انسانها بخاطر تحقق همین پیش شرط باید مصونیت همدیگررادرنظربگیرند. متأسفانه تاریخ جوامع بشری گواهی میدهد که بارها، آرامش وزیست باهمی بااستفاده از قوه قهریه وزور برهم خورده است. اطلاعات روزمره رسانه های گروهی حاکی ازجنگ ومنازعات میان دولتها، راوی ازکودتاها وانقلابها، اغتشاشات واعمال تروریستی، تعقیب وپیگرد انسانها، موجی ازپناهجویان وآوارگان و وقایع نسل کشی می باشد. درحالیکه در قسمتی ازجهان صلح نسبی حکمفرماست، درقسمت دیگر زورگویی، جنگ وعدم مصونیت وصلح شامل نظم روزمره میباشد. مردم اروپای غربی طی پنجاه سال اخیر تقریباً درصلح وآرامش زندگی کرده اند.

استفاده ازقوه قهریه واجبار سیاسی درحیات دولتی- اجتماعی محدود بوده وجنگ میان دولتها دراین منطقه وجودنداشته است. اما طوریکه معلوم است بیشترین حالات استفا ده ازقوه قهریه درنیمه ی اول قرن بیستم دراروپا بروزکرده است. جنگهای جهانی اول ودوم شاهد این مدعاست، فروپاشی شوروی سابق ساحه ی این امپراطوری را به میدان جنگهای خونین تبدیل کرد. تجزیه ی یوگوسلاویا به جمهوریهای مستقل نیز همراه با خونریزیهای فراوان بوده است. تمام این زورگوییها، کشمکش وخونریزیها درارتباط مستقیم با دولتها صورت گرفته اند. جوامعیکه دولت نداشته با شند یگر وجود ندارند وکره زمین درقرنهای گذشته به شبکه یی ازدولتهای هم مرز باهمدیگر بدون مناطق ازاد سرحدی تبدیل شده است، که خود یک مشخصه ی مهم برای تشکیلات دولتی درجهت انحصار استفاده ازقدرت وقوه قهریه واجبار سیاسی درقلمرو این دولتها میباشد.

قدرت دولتی ممکن است درجهت تأمین صلح وامنیت داخل کشورها، همچنان میان دولتها ویابرعکس بخاطر راه اندازی جنگهای خانمانسوز میان کشورها، تهدید وتعقیب مردم بکار برود. از قدرت سیاسی دراختلافات میانگروهی جامعه مانند کشمکشهای گروههای مختلف اتنیکی نیز استفاده وسیع صورت می گیرد.

درجهان امروزی ( جهان دولتها وملتها ) زندگی وسرنوشت انسانها وامکاناتیکه بدست می آورند، وابسته به موفق بودن یاناکام بودن دولتها وملتها ورشد وتوسعه ی این مناسبات اند. اولین ساختارمشابه به ساختار دولتی دردنیای کهن هشت تاده هزارسال سابقه دارد. تحولات بسوی دولتهای مدرن دراروپای غربی رونماشد وخطوط اساسی آن نخست درانگلستان، هالند، فرانسه وهسپانیا کشیده شده است. درست بعداز سالها یعنی حدود دوقرن پیش ناسیونالیسم مدرن سربلند کرده است.

بخاطر تعقیب درست مساله تشکل دولتها واین امر که کدام جریانات را میتوان تحت این نام مطرح نمود، تعریف ماکس وبر را بعنوان نقطه آغازاین نگاه گذراپیرامون سیر ملت دراروپا، درنظر می گیریم. دولت ازنظر این دانشمند؛ سازمان سیاسی حاکم برجامعه در قلمرو خاص ومعین می باشد. دانشمندان اروپایی نظریات ماکس وبررا با مطالعاتیکه درزمینه میکانیسم برخاست وتشکل فیودالیسم دراروپای غربی وهمچنان ریشه های اجتماعی پیدایش دولتهای " د ینا ستیک " درجوامع فیودالی وبکارافتادن مکانیسم متروپولیسم، که درآن انحصار قدرت واخذ مالیات بحیث شاخصهای مرکزی حضورداشتند، توانستند زمینه ی تشکل دولتهارا پیشبینی نمایند.

درآثار مارکس وانگلس نظریات ارزشمندی پیرامون عملکرد دولتها به بررسی گرفته شده است، ولی تیوری جامعی از سوی ایشان تنظیم نشده است. ازنظر مارکس دولت روبنایی است که زیربنای آنرا شیوه تولید ومناسبات تولیدی ( ساخت طبقاتی ) تشکیل میدهد، درحقیقت دولت افاده ی قدرت طبقه حاکم ووسیله حفظ قدرت این طبقه میباشد. منتقدان این طرز تفکرپس ازبررسی وپژوهشهایی که درمورد آثار سایر مارکسیستها نیز انجام داده اند به این نتیجه رسیده اندکه، بخاطردرک درست ازانقلابها باید دررابطه به دولت برخورد جدی نموده وآنرا به مثابه یک ساختار بزرگ وهمه گیر درنظر بگیرند؛ نه بحیث میدانیکه دردرون آن تضادهای اجتماعی – اقتصادی خود ستیزی ومبارزه مینمایند.

دانشمندان درمجموع به این عقیده میباشندکه، تعاریفیکه برای دولت ارایه شده است بیشتر ثابت و غیرمتحول بوده ودر واقع برشمردن مشخصات وصفات عمده دولت است که درادوار مختلف تاریخ دررشد وتوسعه وتحول قرارداشته اند. حال اگر بجای ارایه تعاریف روند تشکل وظهور دولتهارا درنظر بگیریم، پرسشهای گوناگونی پدیدار میشوند. بطورنمونه:

·                   ساختارهای سیاسی مشابه دولت چگونه ازهم متمایز میشوند ؟

·                   قلمرو دولتها چگونه تثبیت میشد وتغییر می پذیرفت ؟

·                   گرفتن مالیات، انحصار قدرت وقوه ی قهریه چسان بوجود آمده اند ؟

·                   ابزار سرکوب که دردست دولت متمرکز شده اند؛ درگذشته چگونه بوده اند وحال چسان هستند ؟

باطرح چنین پرسشها میتوانیم ظهور دولتهارا درفرایند تاریخی با مدد علم جامعه شناسی سیاسی مطالعه کنیم. بحیث نتیجه گیری ازاین مبحث میتوان گفت که دولتها، خود مختاریها، سلطه و ساختارهای اداری که که عمدتاً متمرکز وبا تقسیم وظایف و تفکیک عرصه ها توأم بوده اند، درقلمرو مشخص دربستر انحصار قدرت واخذ مالیات، دردراز مدت تشکل یا فته اند.

فورمولبندی مفهوم " ملت " دشوارتراز تنظیم طرحی برای ایجاد قدرت به مفهوم دولت است. ازاین لحاظ دشوارتراست که ملت یک مفهوم پیچیده وایدیولوژیک تربوده ودراین زمینه ازسوی دانشمندان تفاوت اندیشه بیشتربنظر میرسد. ماکس وبرشک داشت که " ملت " صد درصد مفهومی از قلمرو جامعه شناسی باشد. چارلزتیلی مینویسد: ملت یکی از چیستانهای دنیای سیاست باقی میماند. وآن محقق دیگر چنین آه میکشد: " بالاخره من مجبورشدم به این نتیجه برسم که ملت را نمیتوان ازلحاظ جامعه شناسی تعریف کرد، ولی این پدیده وجود داشته و وجود دارد ". ملت وملی گرایی درآخر قرن ۱۹ مورد مطالعه علمی و اجتماعی قرار گرفت. تعجب آور نیست که این همه تأخیر دراین زمینه وجود داشته است، زیرا مفاهیم دیگری مربوطه به این بحث؛ اما کاملا نو میباشند. بیشتر دانشمندان به این عقیده اندکه، این بحث به نیمه دوم قرن ۱۹ برمیگردد.

اختلاف نطر، قبل ازهمه درزمینه تعریف ملت است. برخی ازاین تعاریف غالباً عینی وبعضی نیز ذهنی میباشند، تفاوت دیگر درمورد تصوراتی است که درزمینه ی ملت وجود دارد. برای عده یی ازمولفان؛ ملت بدرجه اول یک گروه اتنیکی بوده، برای عده دیگر ملت یک ساختار اجتماعی است که با دولت توأمیت دارد. نظریات دیگر درمورد این تقدم وتأخر " ملت – دولت " ویا " دولت - ملت " میباشد.

آنهایی که تعریف عینی راازملت ارایه می کنند، ملت را بمثابه یک واحد اجتماعی درنظر میگیرند وتأکید میورزند که تنها در حالات خاص میتوان ازملت سخن گفت وبرای ارایه تعریف از مشخصات معین مساعدت میجویند. نمونه یی ازچنین تعریف، توضیحاتی است که استالین درسال ۱۹۱۲ بدسترس قرار داده است. ملت ازنظروی جماعت انسانی است که درفرایند تاریخی بوجود آمده، دارای زبان مشترک و سرزمین مشترک، حیات اقتصادیی مشترک وروان مشترکی که از طریق فرهنگ مشترک افاده میگردد، میباشد. به باوراو؛ بروز وذوال ملت مانند هرپدیده دیگر تاریخی قانونمند بوده وبرطبق آن ظهور مینماید، رشد می میابدوذوال میکند. دراین تعریف دومشخصه دیگر؛ مذهب وجماعت سیاسی که علاقمند خود مختاری سیاسی ودرنهایت خواستاردولت خودی باشد، به مشاهده نمی رسد.

ازیا د داشتهای ماکس وبر نظر دیگری که درمخالفت با نظراستالین قراردارد وآنرا میتوان طرح ذهنی نامید، بدین مفهوم بیرون آمده است. ماکس وبر برآنست که ملت یک مفهوم است، ولی این بدانمعنی نیست که آنرا میتوان ازطریق اشتراکات کیفی وتجربوی که روی آن محاسبه میشود، تعریف نمود. برای آنانی که این مفهوم راقبل از ۱۹۱٤ مورد استفاده قرارداه اند، ملت گروپی از انسانهایی دانسته میشد که دارای همبستگی خاص دربرابر دسته های دیگرمیبودند. بدین ترتیب مفهوم ملت شامل ساحه ی هنجارها بوده است. درزمینه اینکه این گروپ انسانهارا چگونه میتوان تفکیک نمود وهم اینکه همبستگی بکدام عمل مشترک منتج خواهد شد، اتفاق نظر وجود ندارد.

ماکس وبر با مثالهای مربوط بزمان خود ادامه میدهدکه، حتمی نیست که ملت و " مردم دولت " یک مفهوم راافاده نمایند. این بدانمعنی نیز است که آنانی که خودرا مربوط بیک دولت میدانند، حتمی نیست که مربوط بیک ملت هم باشند. بسیاری ازکشورها گروپهای زیاد ملی را احتوا میکنند. همچنان جماعت هابی همزبان وهم مذهب بصورت حتم یک ملت را تشکیل نمی دهند، این نه کافی است ونه حتمی. این امر درمورد ساختارهای اجتماعی، سنن وآداب وگروپهای اتنیکی نیز صدق مینماید. ملت بودن دربستر اشتراکات خونی وطایفه ای قرار ندارد. دراوضاع واحوال خاص هریک ازمشخصاتیکه ازآن نام برده شد وهم ترکیبی از آنها میتواند درایجاد احساسی که یک ملت را بنیاد می گذارد، نقش معینی راایفا نماید.

 


ماکس وبرهمچنان مشاهده مینمودکه، ناسیونالیسم وجنبشهای ناسیونالیستی میتواند برمبنای یکی ویابرخی ازمشخصات متذکره بشمول مشخصه ی همخونی وهمتباری فراخوان موفقانه سیاسی داشته باشد. انسانها میتوانند مناسبت مختلف نسبت به تشکل یک ملت داشته باشند. آنها میتوانند موافق، مخالف و یا ممتنع باشند. موضیع انسانها نسبت به ملت در میان لایه های اجتماعی واصناف مسلکی که میخواهند بیک ملت متعلق باشند، در نوسان است. این موقف ازلحاظ تاریخی ثابت وازلحاظ شکل همگون نمی باشد.

در آخرین تحلیل ماکس وبر فکر مینمودکه، میتوان گفت که احساس هم ملت بودن ویا ازیک ملت بودن، طی قرن ۱۹ درتمام اروپا حتی در مناطقیکه انقطاب داخلی وجود داشت، فزونی گرفت. ازهمین لحاظ او همه اشکال جوامع وعینیتهای همبستگی را نسبت به " مفهوم ملت " درحالت بروز آن مورد بررسی قرارداد وزمانیکه بالاخره باید تعریفی ازملت ارایه مینمود، بدرجه اول ملت رادر میدان سیاست مقید ساخت. اوگفت : ملت یک جامعه احساسی است که برمبنای حس سرنوشت مشترک سیاسی باهم گره خورده وبخاطر ایجاد یک دولت نسبت خودرا مطرح میسازند. احساس همبستگی، وفا داری واصالت ارزشها عمده ترین عناصر متشکله هیجانات واحساسات ملی گرایی اند.

اثر گذاری بررسی ماکس وبر در آثار تعدادی ازمولفان بعدی درمورد ملت وملیگرایی محسوس است. ارنست گلنر، بنیدیکت اندرسون وهابس باوم، هرسه دانشمند بگونه های مختلف موضوع وابستگی انسانهارا به ملت مطالعه وبررسی کرده اند. هابس باوم ملت را از لحاظ عینی وذهنهنی مطرح نموده ونقطه نظر پراگماتیک ( هریک ازجماعت قابل ملاحظه ی انسانها که اعضای آن خودرا عضویک ملت میدانند ) را انتخاب نمود.

گلنر فکر میکندکه ملتها تنها درعهد ناسیونالیسم یعنی زمانی که اوضاع عمومی اجتماعی رشد فرهنگهای ستاندارد شده، متجانس ومورد پشتبانی قدرت مرکزی را پی ریزی مینماید؛ این کلتورها نه تنها درمیان عده یی ازنخبگان، بلکه درمیان همه مردم نافذ میباشد، قابل تعریف خواهد بود. این همان اوضاع واحوالی خواهد بودکه، کلتورها مجوز تعلیم وتربیت را با توضیحات روشن درزمینه پیدا مینمایند وبه مثابه یگانه میثاقیکه مردم خودرا به آن الحاق میکنند وازآن طریق تثبیت هویت می نمایند وبصورت طبیعی حاملین مشروعیت سیاسی میباشند، عرض وجود می نماید.

تنها دراین صورت وبخصوص چنین اوضاع اجتماعی ملت بمثابه اراده وفرهنگ مشترک ومرتبط ، با انطباق هردو در یک واحد سیاسی؛ قابل تعریف میباشد. هرسه مولف یعنی گلنر، اندرسون وهابس باوم دریک زمینه که ملت دراصل یک ساختمان، یک ساختار اجتماعی است، چنین اتفاق نظردارند: " انسانها زمانی بایکدیگر ملت را میسازندکه آنهاخود این امر را بخواهند وبدین وسیله با مفهوم ملت، اشتراکات اجتماعی متصور خودرا سمبولیک بگردانند " .

باگذشت زمان تعریف زیادی از نظر عینی وذهنی ازملت ارایه گردیده است که از جهات گوناگون باهم متفاوت وبعضا مخالف همدیگراند. دراین عالم تفاوتها به کدام نتیجه میتوان رسید ؟ مسلماً انتخاب تعریف نمیتواند مراد باشد، ولی بدون شک درحالات خاص این ویا آن تعریف جهت مطالعه اوضاع معین میتواند محققان را یاری نماید. بااین وجود نیز میتوان چنین نتیجه گرفت: ملتها ساختارهای اجتماعی ثابت ودارای مشخصات از پیش معین شده وغیر قابل تغییر نبوده، بلکه دراصل یک فرایند هستند. ماکس وبر دریادداشتهای خود، درمورد ملت قابل تذکر میداندکه، نا درست خواهد بود اگرما قبل ازآنکه فرایند بروز ورشد ملت را مطالعه وبررسی نماییم؛ برای آن مشخصاتی تعیین کنیم .

با توجه به آنچه گفته آمد، بهتر خواهد تا از تلاش برای دریافت تعریف برای ملت، درجهت درک تشکل ملت ویا فرایند ملت سازی توجه نماییم. دراین صورت پرسش اساسی ملت چیست نخواهد بود، بلکه ملتها چگونه ساخته شده اند، خواهد بود. صورت پذیری ملت را میتوان یک پروسه ی مغلق دراز مدت که در تحت اوضاع معین اجتماعی، جامعه پیش - ملتی بطور تدریجی ومرحله به مرحله با تسریع وتأخیر به جامعه یی تبدیل میشود که میتوان آنرا بنام جامعه همزیستی ملی یاد کرد.

ملتها ازلحاظ تاریخی برای بار نخست در اروپای غربی تشکل پذیرفته اند که خود فرایندی ازمشارکت فزاینده، دست کم درسه استقامت اساسی بوده است: میان لایه ها وگروههای متعدد اجتماعی، میان مناطق ونواحی مختلف یک کشور ومیان اداره کنندگان واداره شوندگان. روند ملت سازی وابستگیهای متقابل وبا لوسیله کاهش تفاوت دررابطه به قدرت ، موقف اجتماعی وفرهنگ را نیز دربرمی گیرد. مرزها، تقابل اجتماعی، فرهنگی و زورمندی ازمیان نمیروند ولی باجوشش فزایده تا حدیکه با حفظ تفاوت وتقابل اجتماعی، برای دسته های بزرگ روبه رشد انسانها امکان آن میسرمیشودکه خود را عضو یک کل اجتماعی یا عضو یک ملت واحد بدانند.

ارتباط متقابل دیگری که دررون تشکیل وتشکل ملتها وجود دارد، رشد وتوسعه وپخش فرهنگ ویا فرهنگهای ستاندارد شده است. روند تشکل ملتها همچنان افا ده مینماید؛ انسانها بطور دسته جمعی خودرا از لحاظ سیاسی مطرح نموده واین خواست رابه مثابه حق ایجاد خود مختاری سیاسی ودر آخرین سخن، حق ایجاد دولت خودی پیشکش مینماید. جهت دیگری از امر تحقق ملت آن خواهد بود، که فرایند ملت شدن اصولا مشارکت درونی یی است که مرزهای منطقوی، اجتماعی وفرهنگی را با دیگران نیز همزمان ترسیم مینماید. درفرجام باید گفت که تشکل ملت بیانگر مشارکت درازمدت، رشدتوسعه وپخش فرهنگ ستاندارد شده، بروز هویت ملی، همدیگر پذیری وتحقق یک کلکتیف سیاسی می باشد.

با درنظر داشت چارج ایدیولوژیک ملت وجامع بودن این مفهوم، اضافی نخواهد بوداگربرخی ازمسایل را بدینگونه درحواشی افزون نماییم : هرگاه تشکل ملت را بمثابه یک روند پیشتاز به پذیریم، طبیعی خواهد بوداگر بگوییم که این پروسه پایان نداشته وپیوسته ازنسل تانسلی درمعرض تحول وتغیر وبودن ونبودن قرار میگیرد. بگفته ی کارل مارکس : " زمانی که یک ملت بمراحل پختگی خود برسد، دیگر اعضای آن بخواهند یا نخواهند، خارج ازاراده وتصورخود عضو این ملت حساب شده و نمیتوانند آزادانه ازوابستگی ملی ویا ملت خود انکار نمایند". اگر درست تربگوییم هویت ملی بخشی ازهویت شخصی گردیده وانسانها نه تنها خودرا ازاین طریق بدیگران معرفی مینمایند، بلکه دیگران نیز به نوبه خود آنهارا ازهمین مبنا میشناسند. آنان وابسته ی همان ملتی میباشند که دردرون آن بدنیا می آیند.

فرایند ملت شدن به مثابه یک روند دردرون همه اقشار جامعه ومردم همزمان ویکسان نمی باشد. دراروپای " پیش – ملت " لایه های بالایی ( روحانیت، نخبا وبورژوازی ) نسبت به اقشار و لایه های پایین جامعه ( دهقانان، طبقات پایینی، شهر نشینان فقیر و... ) هم درداخل وهم درسطح کشورها ( فراملتی ) بیشتر همگرایی ومشارکت داشتند. زمانیکه تشکل ملتها دراواخر قرن ۱۸ سرعت بیشتری کسب نمود ودر قرن ۱۹ ادامه پیدا کرد، مشاهده میشد که اقشار بالایی بیشتر ملیگرا بودند، برعکس لایه ای پایینی ومتوسط برای اولین بار درشمار ملت محاسبه میشدند. دراین فرایند همه لایه ها متقابلا وابسته بهم گردیده اند. درمجموع میتوان گفت که کتله های بزرگ مردم در اروپای غربی درست دراواخر قرن ۱۹ واوایل قرن ۲۰ ازلحاظ اجتماعی ، فرهنگی، وسیاسی کاملا دردرون ملتها باهم در آمیختند.

پروسه های مشارکت وهمگرایی توأم باستیزه های معین بوده است. ظهورملتها عمدتاً اشکال مختلف فشار واجبار را دردرون خود داشته وباهمسویی وبعضاً با مقاومت ومخالفت گروپهایی که تشکل ملت رادرجهت تهدید موضیع وقدرت خود احساس میکردند، همراه بوده است. توسعه وپخش فرهنگهای ستاندارد ( همساخت ) درحدود معین فرهنگ هایی راکه قبلا وجود داشته اند، تحت فشار قرارداده وموجب مقاومت ومخالفت آنها گردیده است. ایجاد وظهور تعهدات جدید دربرابرملت یکجا با ازدست دادن پیمانهاووابستگی های اولی انسانها ( وابستگیهای تباری، مذهبی و یا اتنیکی ) میباشد. بطور موجز: روند تشکل ملتها یک پروسه ی خودی وهارمونیک نبوده وازهمین لحاظ باید پیوسته با درنظرداشت همه جنبه های این مساله مورد بررسی وباز نگری قرار بگیرد.

درفرجام درست خواهد بود اگر به این نتیجه برسیم که؛ گفتار ها و برداشتهایی که درمورد ملت وتعریف آن وجود دارد، درکمال مطلوب نیستد. واژه ملت در زبانهای اروپایی از قرن ۱۳ بدینسو با مفاهیم گوناگون بکار رفته ومورد استفاده قرار گرفته است. اما این امر درمورد ملیگرایی صادق نیست، زیرا ناسیونالیسم قسماً از پدیده های اوایل قرن ۱۸ و دوام قرن ۱۹ بشمار رفته وعمدتاً از نیمه قرن ۱۹ مروج بوده است. درتالیفات تاریخی – اجتماعی بگونه های مختلف طرح تعریف و توضیح گردیده است. نظریات ضد ونقیضی که در مورد ملت وتعریف آن وجود دارد، درزمینه ناسیونالیسم نیز صدق مینماید. درحال حاضرمیتوان از برخورد ها وتیوریهای گوناگون دراین زمینه یاد کرد. ازمیان همه ی این تیوریها درست خواهد بود ازسه بعد ملیگرایی نام ببریم:

هیجا نا ت ( احساسا ت ) ملی

ناسیونالیسم مبنای ایدیولوژی

ناسیونالیسم به مثابه جنبش سیاسی

ناسیونالیسم یا احساسات ملی:

بشکل خواستها، علایق وجلوه گریهای ملی درحیا ت روزمره وهم درعرصه ی تحقیقات علمی بمشاهده میرسد. این ناسیونالیسم در مجموع بمثابه یک احساس همبستگی، تعهد وخود شناسی وتثبیت هویت پذیرفته شده است. ناسیونالیسم یک احساس " ما " است، که ایما به ملت دارد. این نه تنها یک احساس همبستگی نسبت بدیگران میباشد، بلکه همچنان احساسی است که میان خود ودیگران نیز مرز روشن بوجود می آورد. اینکه انسانها احساس ملی مارا میشناسند ناشی از اجتماعی بودن آنها بوده که درحقیقت وابستگی دسته یی و جمعی آنهارا نشان میدهد. تثبیت هویت اجتماعی فرایندی است که درنتیجه برای انسانها احساسی بوجود می آورد که برخی مانند او بوده وعده یی با او همانند نمی باشند. این امر درهمه جا زمانیکه گروهبندی ودسته بندی انسانها شکل میگیرد، بر اساس دیالیکتیک بهم پیوستن واز هم گسستن ودینامیک اتحاد متقابل ، به مشاهده میرسد. تثبیت هویت یک پروسه ی دفع وجذب است، تثبیت هویت براساس احساس تباری طی قرنها در حیات اجتماعی مسلط بوده است. ولی هویتهای طبقاتی، ملی، نژادیویا اتنیکی در قرنهای اخیر بوجود آمده است. هرگاه این نظریات عمومی را درمورد ایجاد ورشد احساس وابستگی و وقوه ی جاذبه ی متقابل در ارتباط با گروپهای بزرگتر، در مورد نا سیونالیسم بکار ببریم، در آنصورت میتوان چنین گفت : احساس " ما " ی ناسیونالیستی یک پدیده ی نسبتاً جدید بوده ومیتواند به مقیاس بزرگتر، زمانی که پروسه تشکیل ملت تاحدی پیش رفته باشد که گروپهای بزرگ انسانها خودرا بمثابه یک بخش از ساختار اجتماعی که کم ویا زیاد فرهنگ مشترکی را میشناسند ومیتوانند بحیث همپیمان سیاسی ویا دسته سیاسی پذیرفته شوند، پدیدار گردد.

 


ناسیونالیسم بمثابه ایدیولوژی :

ناسیونالیسم را میتوان بمثابه ایدیولوژی ووسیله سمت یابی مطرح نمود. تعداد زیادی از علما بهمین بعد ناسیونالیسم توجه بیشتر نموده اند. گلنر بیان میداردکه، ناسیونالیسم یک اصل سیاسی بوده وبیانگر وحدت سیاسی وملی میباشد. برییولی به این باور است که، دکتورین سیاسی ناسیونالیسم متکی بر سه اصل اساسی زیرین است:

·                   ملتی با کرکتر مخصوص بخود وجود داشته باشد.

·                   منافع، خواستها وارزشهای این ملت بالاتر ازهمه خواستها وارزشها باشد.

·                   این ملت تاحدی آزاد باشد که اصل خود ارادیت آنرا مطالبه می نما ید.

این دانشمند ناسیونالیسم را شکلی از سیاست میداند وفکر مینماید، آنهایی که همچنان ناسیونالیسم را در مقام برنامه یک ملت، شکلی ازازفرهنگ واحساس میدانند، افکار ملیگرایی دارند. انتونی اسمیت دانش ناسیونالیستی را در پنج اصل خلاصه میکند:

·                   جهان به ملتهایی که هرکدام دارای روش، شخصیت ورویای خود میباشند، تقسیم شده است.

·                   ملت چشمه سار قدرت سیاسی است.

·                   اگر انسانها میخواهند آزاد باشند وپروبال بکشند، باید خودرا دروجود ملت خود متحد بسازند.

·                   صلح و آزادی درسطح جهانی تنها زمانی ممکن است که همه ملتها در فضای صلح و آرامش بتوانند وجود داشته باشند.

·                   ملتها صرف در وجود دولتها ی مستقل خود میتوانند آزاد باشند وواقعیت داشته باشند.

نظریات فوق هسته ی ایدیولوژی ناسیونالیستی را تشکیل داده وبه اشکال گوناگون در جنبشهای ملیگرایی مطرح میشوند. هرگاه ناسیونالیسم رابا ایدیولوژی های سیاسی دیگرمانند لیبرالیسم، کانسرواتیسم و سوسیالیسم بمقایسه بگیریم ، ناسیونالیسم یک خط فکری بسته بنظر خورده، رشد وتوسعه پیدا نکرده وبه کمبود روشنفکرانی که نقش پژوهشی را ایفا مینمایند، مواجه بوده است. بحیث یک ایدیولوژی از جانب روشنفکران موشکافی نشده واصولا مختصر، پارچه یی وچین خورده میباشد.

کرکتر ایدویولوژی ناسیونالیستی چنین است که نمیتواندبسادگی جایگاه خودرا میان سایر ایدیدلوژیهای سیاسی ویا ساده تر میان موضیعگیریهای چپ وراست، مترقی وارتجاعی و... پیدا نماید. درشرایط مختلف میتواند پیشرو وایستا بوده وهریک از موضیعگیریهای متذکره را داشته باشد. جنبشهای ناسیونالیستی دراروپا درنیمه اول قرن ۱۹ قبل ازهمه خصوصیت لیبرال ودموکراتیک داشته، همسو با آزادیهای سیاسی وفرهنگی شهروندان بوده است. بعدها ازیکسو با کانسرواتیسم وامپریالیسم و ازسویی در قرن بیستم اروپا با فاشیسم وناسیونال – سوسیالیسم همبستر بوده است. ناسیونالیسم خارج ازاروپا درقرن ۲۰ تغیر چهره داده ودراوایل بحیث ایدید ولوژی بسیج کننده برضد استعمار وبخاطر آزادی سیاسی وفرهنگی مردمان تحت سلطه استعمار وسپس بحیث قوه ی محرکه اشکال مختلف جنبشهای تجزیه طلبانه وایدیدلوژی مشروعیت تعدادی ازرژیمهای دکتاتوری دردولتهای جدید؛ تظاهر نموده است.

براساس دیدگاه مشهور کلیفورد گیرتز ” ایدیولوژی همچنان تلاشی است برای تفهیم وافاده اوضاع اجتماعیی غیرقابل درک” و “ کارت های اند از حقایق پرچالش وچوکات های اند برای ایجاد شعور جمعی “. انسانها هم بطور منفرد وهم بگونه ی جمعی درپرتو مفهوم ملت ونام ملت درمورد جایگاه ومقام خود درجهان، در زمان ومکان معین، می اندیشد. جذابیت ناسیونالیسم بحیث یک ایدیولوژی درآن نهفته است که، انسان با نا سیونالیسم بالاخره جامعه ی خود را پرستش مینماید. موجودیت وتاریخ وفرهنگ، زبان، هنروقبل ازهمه قدرت واعتبار ملت خودرا پرستش میکند. درحالات بحرانی وبی باوری زمانی که ملتش تهدید میشود، خودرا درمعرض تهدید وتباهی احساس میکند. ناسیونالیسم درمقام ایدیولوژی، حق موجودیت یک جماعت خود فرهنگی و همپیوست به آن خود مختاری سیاسی، وحدت وجوشش درونی را برجسته میسازد.

ناسیونالیسم بمثابه جنبش سیاسی :

ناسیونالیسم در اروپای غربی دراواخر قرن ۱۸ قبل ازهمه یک اپوزیسیون رادیکال واید یولوژیک دربرابرقدرت، نهادها ومناسبات مربوط به رژیمهای کهنه دولتی بود. پیام اساسی این مخالفت تعویض اصل سلطه ومشروعیت حاکمیتهای خانوادگی با اصل سلطه ومشروعیت حاکمیت ملی بود. پادشاهان شهزادگان که سمبول ومحراق وفاداری رعایا بودند به ملت تعویض شدند. درنتیجه ملت درمقام دولت بحیث یگانه منبع مشروعیت قدرت سیاسی وعمده ترین محراق وفاداری شهروندان پذیرفته شد. مشخصاتیکه قبلا مال شهزادگان وپادشاهان بود ( واجب الاحترام بدون مسولیت ) ذات ملوکانه واعلیحضرت، اعتبار و تقدس، ودرواقع حکمرانی دایمی وقدرت بلا تقسیم، همه وهمه دربست؛ شایسته ی شأن ملت گردید.

پرسش اساسی اینست که نظریات مختلف درمورد ملت چگونه جایگاه خودرا دراین روند پیدا کرد. براساس این نظریه که، ملت نوع اجتماع شهروندان مشترک المنافع یکدولت میباشد، میتوان ا دامه دا دکه هرعضو ملت دارای حقوق ومکلفیتهای مساوی دربرابر قوانین نافذه درکشور بوده ، در مورد مسایل ملت شمول، باحقوق مساوی درامر اتخاذ تصامیم وصدور فیصله ها سهم میگیرد. برعلاوه ملت بودن یک بعد ازهستی هرفرد را مانند ابعاد دیگری چون همطبقه بودن، هم مسلک بودن ویا هم مذهب بودن تشکیل میدهد.

هرچند که چنین بیان مفهوم ملت دراواخر قرن ۱۸ هنوز بحث برانگیز بوده ودر هیچ جا جزی ازواقعیت هستی اجتماعی آنزمان نبوده است. بطور مثال تا دیر زمانی تنها آنهایی که بیک سن وسال معین رسیده وصاحب سرمایه بودند واز آن مالیه پرداخت میکردند، شامل گروپ شهروندان میشدند ). باوجود آنهم این دیدگاه درمورد ملت اصولاً متکی بر اصالت فرد ومساوات، لیبرال ودموکراتیک بوده، ریشه درتاریخ حقوق طبیعی داشته وتاحدودی باز، خوشبینانه، مدرن وهمه گیر بوده وچشم اندازی است به پیش درراه باز سازی اساسی دولت ، توسعه بعدی اجتماعی، فرهنگی و جستجوی راههای دیگر.

بینش دیگری درمورد ملت نیز وجود دارد که بر اساس آن ملت دراصل بحیث یک اجتماع مشترک المنافع نه، بلکه قبل ازهمه مردم ویایک جماعت انسانها ( اتنوس ) بوده، اصل است ودارای گذشته وسرنوشت مشترک میباشد. این طرز دیدکاملا ارگانیک میباشد. مردم یک واحد ارگانیک یک نظام عالی یی است که افراد درآن هم عضواند وهم تابع. چون درمقام عضو قراردارند، بنابرآن باهم مساوی اندوازاین طریق اصل مساوات حضور پیدا مینماید. اصل عضویت دریک ملت نه یکی از ابعاد هستی آنها، بلکه عمده ترین بعد آن میباشد.

ارنست مارتیز اریدت ناسیونالیست آلمانی در سال ۱۸۱۳ سخن بالارا چنین بیان کرده است: برای من میهن دوستی و عشق بوطن عالیترین آیین زندگی، بالاترازقانون، پا دشاه، مادر وپدر، زن وفرزند میباشد. برای برخی ازعلما این طرز دید درمورد ملت، نه آحادی است و لیبرال ونه دموکراتیک. درمقایسه با نطریه ی اولی بیشتر بسته وکمتر خوشبینانه است، مدرن هم نیست وکاملا اختصاصی است. تا جایی که به آینده ارتباط میگیرد، قبل ازهمه سخن از اتکابه گذشته است. دراین جا سخن ازبازسازی اساسی دولت وحیات سیاسی نبوده ، بلکه دولت موظف دانسته میشود، تا مقام ملت را حراست نماید. چون ملت ( مردم ) یک هستی ابدی وبر اقتضای طبیعت خویش بلا تغییر پنداشته میشود، علاوه بر آن ممکن است درگذشته نابترازحال بوده باشد، تحولات جدید اجتماعی وفرهنگی با ترس از اینکه مبادا نادرست وبیگانه باشد، با تدابیر مدافعوی مواجه می گردد.

نظریاتیکه دربالا ارایه گردید، همه اروپایی بوده وهمدیگر را نه ازلحاظ ایدیولوژی ونه از لحاظ تاریخی؛ نفی نمی نمایند. ناسیونالیسم به اشکال ناب ومختلط آن در طول تاریخ ناسیونالیسم در اوپا به مشاهده می رسد.

چنین است دوتعریفی که ازمطالعه ی تاریخ تشکل ملتها دراروپا اسنتاج واستنباط میشود: " ملت به مثابه دسته ی اتنیکی وهمچنان به مثابه ساختار اجتماعیی است که ایما به دولت دارد".

هلند۲سپتامبر ۲۰۰٦  

 ایمیل نویسنده : masirn@hotmail.com 

 

 

 

 


 


February 18th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات